درست از همان بعد از ظهری که طعم رفتن ماند گوشه دلم، همان طعم تلخ رفتن که دلم را ویران کرد و آجر آجرش خراب شد روی دلی که دل بود روزی...
روی دلی که ماند زیر خراوارها خاک، خاکی که خاکستری کرد هرآنچه بود در دلم را... دلی که شد زندانی آوارهای رفتن کسی که باید می بود اما نبود..
کسی که اشتباهی همه کسِ زندگی شد که تا آن روز کسی لا به لای دلش جا خوش نکرده بود...
دلی که عطر خاک نم خورده از باران دل، هوایی اش می کرد و می برد تا جایی که برای دوست داشتن دیگر هیچ جایی نبود و نیست...
که زمان دل سپردن تمام شد و عشق همان روزهای اول غزل خداحافظی سرود...
که زندگی شد منهای همه ی قشنگی هایی که خاک شد میان خرابه های دل.. تا چند روز پیش دنبال دل بند زن بودم که بیاید و دلم را بند بزند و حالش را کمی خوب کند ...
خوب بود حال دلم چند روزی.. اما حال خوب با دل خراب نمی سازد که نمی سازد..
امروز حال دلی خوب نبود. نه مثل دل خراب من که دل من کارش از این حرف ها گذشته..
حال دلی خوب نیست، حال دل مردی از مدت ها پیش خوب نیست. امروز حال دلم درست از ساعت دلتنگی، همان ساعت 19 و 45 دقیقه گرفت.. مردی گریه کرد..
که گفته مردها گریه نمی کنند.. از قضا خوب هم این کار را بلدند. حال دلی گرفت و حال دلم بیشتر گرفت...
سخت است بین تنهایی هایت برای تنهایی کسی جا باز کنی.. که شدنی نیست.. که من طاقتش را ندارم ..
دوستی می گفت تنهایی یعنی نبودن کسی که باید باشد... چطور می شود این همه نبودن را توی دل جا داد...
باید برای این همه پریشانی ناشی از تنهایی های بدون تو، امن یجیب بخوانم... بیشتر از قبل..
برای دل مردی که قرارش را پیدا کند.... می خوانم امن یجیب....
فرزانِ